انتظار

 

زنی می ریخت در آیینه زیبایی چشمش را  

و پر می کرد در گودال شب اندوه و خشمش را

 

فرو می خورد در خود خستگی و خواب را هرشب

مبادا حین خوابش یخ زند دستان گرمش را

 

دو شق می کرد سیبی را، کنارش می نشست انگار

کسی سر می کشد از در، که گیرد هر که سهمش را

 

زمان در لحظه هایش انتظار مرد را می کاشت

و حس می کرد روی شانه ی رؤیای نرمش را

 

نگاهش گِـرد در می بافت تار عنکبوتی را

نیامد مرد، تنها ماند، زن، کودک و قومش را

***

و ناگه جِتکه* ی خورد از صدای گریه ی کودک

به یاد آورد مردم را، دعای روز ختمش را

کابل- سرطان 90


* جتکه: تکان ناگهانی در نتیجه عامل بیرونی و یا یادآوری موضوع و یا خاطره ی